اين شحنه هاي پير هنوز خاكستر تو را بر باد مي دهند...
براي سينا ، بوته ي شعله ور نشده اي كه با حلاج شروع كرد و رسيد به ...
بين طلاب علوم ديني ، مثلي هست با اين مضمون كه « عليكم بالمتون لا بالحواشي» ، مطالب قبلي مصداق اين مثل شده است، زياد حاشيه رفتم . اصلا براي چه اينها را مي نويسم . نمي دانم . مثل خيلي چيزهاي ديگر كه نمي دانم . از وقايع روز نوشته ام ، از زلزله و بازيهاي سياسي و ... ، مي خواستم از انتخابات و تحصن و اين مسايل بنويسم ، با خودم گفتم اين خلوتگاه را آلوده اين مسايل نكنم. زيبنده ي اينجا نيست بازيچه شدن و نردبان ترقي اين و آن شدن. پس مي مانم خودم و تنهاييم و چيزهايي كه مي خواهم براي خودم بگويم و براي كسي كه مي خواند و شايد كمي شريك حس من باشد.
پس بر مي گردم به داستاني كه بارها خوانده ام ، و بخشي از دلمشغوليهايم شده.
« آن قتيل الله في سبيل الله ، آن شير بيشه ي تحقيق ، آن شجاع صفدر صديق ، آن غرقه درياي مواج ،حسين بن منصور حلاج »
حلاج در بين ايرانيان سمبلي شده است ، مردي كه اناالحق گفت و بردار رفت . و حكايت او همان حكايت كهنه ي هميشگي است ، حرفهايش بزرگتر از فهم زمان بود. مثل عين القضات ، مثل چندين عارف ديگر كه ديگر گون حرفهايشان فهميده شد ، حلاج هم كشته ي كج فهمي مردم زمانه شد. مثل هر اسطوره اي ، زندگي حلاج هم در ابهام قرار دارد. مسايلي كه از او نقل مي كنند ، اغلب دور از واقعيت است. اما عطار در تذكرة الاولياء خيلي خوب ايندو جنبه زندگي عطار را با هم نقل مي كند : جنبه واقعي و جنبه اسطوره اي را...
« و مرا عجب آيد از كسي كه روا دارد از درختي آواز اني انا الله بر آيد و درخت در ميان نه ، چرا روا نبود كه از حسين اناالحق برآيد و حسين در ميان نه؟ و چنان چه حق تعالي به زبان عُمَر سخن گفت كه ان الحق لينطق علي لسان عمر به زبان حسين سخن گفت و آنجا به حلول كار دارد و نه اتحاد »
از اناالحق حلاج تعابير مختلفي شده ، اما تعبير عطار ، تعبير خيلي زيبايي است ، اناالله گفتن درخت در بالا اشاره دارد به قصه موسي كه در « واد مقدس طوي » از بوته يا درختي اين ندا را شنيد. با اهل و عيال مي گذشت كه نوري را ديد و به سمت آن رفت و از ميان درخت يا بوته اي اين را شنيد كه من پروردگار تو هستم ، كفشهايت را بيرون آور و... عطار مي گويد چطور مي شود درختي چنين چيزي بگويد و خود درخت مطرح نباشد ، بعد حلاج بگويد انا الحق و ما بگويم منظور از «انا» خود حلاج است و نه كسي كه گوينده واقعي است.
زندگي حلاج فراز و نشيب زيادي داشته است ، به شهرهاي زيادي سفر كرده ، هر بار دشمني عده اي را برانگيخته و از آن شهر بيرونش كرده اند ، نهايتا وقتي گروهي از علما فرمان قتل او را مي دهند ، خليفه جنيد را - كه حلاج را مي شناخت و مصاحب او بود و حرف او را مي فهميد – واداشت حكم را تاييد كند ، جنيد هم نوشت « نحن نحكم بالظاهر » . ما به ظاهر حكم مي كنيم و ظاهر كارهاي او ، قتل او را واجب مي كند اما باطن را خداي مي داند.
عطار داستانهايي افسانه گون از زندگي حلاج مي گويد: « و او را حلاج از گفتند كه يكبار به انباري پنبه بر گذشت . اشارتي كرد در حال دانه از پنبه بيرون آمد و خلق متحير شدند.»
يا « نقل است كه در ابتدا كه رياضت مي كشيد دلقي داشت كه بيست سال بيرون نكرده بود. روزي به ستم از وي بيرون كردند ، گزنده ي بسيار در وي افتاده بود . يكي از آنها را وزن كردند ، نيم دانگ بود. (!) »
. بعضى به خدايى او قائل شده بكلماتش استناد كنند كه ميگفت: انالحق. و ليس فى جبتى الاالله. و انا مغرق قوم نوح و مهلك عاد و ثمود. و نظائر اينها. به خاطر همين حرفها او را كافر دانستند و زندان افكندند . اما بعد از سالها به دستور حامد بن عباس و به حكم علما ، هزار تازيانه زندنش و دست و پايش را بريدند و جسدش را سوزاندند و خاكسترش را در دجله ريختند و يا به باد دادند.
---
شعر عنوان از سروده هاي دكتر شفيعي كدكني است.
ب ت: موقع نوشتن به موسيقي فيلم قرمز به كارگرداني كيشلوفسكي گوش مي كردم ، موسيقي زيبايي است ولي آهنگسازش را نمي شناسم.