زاهد قاتل
غرق در كتاب شده بودم و سعي مي كردم آن قلعه را كه حالا افسانه اي شده است در ذهنم بازسازي كنم و مردي را كه توانسته آن وحشت را در بين مردم ايجاد كند.
داستاني مي خواندم از بورخس ، به واژه ی حشيشيه برخوردم ، سؤالي برايم ايجاد شد. در جستجوي معناي كلمه چند كتاب را گشتم و بعد به چيزي رسيدم كه حالا در اينجا مي نويسم.
مردي كه مورد نظر ماست ، اهل ري است . مردي زاهد پيشه كه توسط يكي از داعيان اسماعيليه شناسايي مي شود. قرن پنجم هجري است ، زمان حكومت سلجوقیان در ايران و خلافت المقتدي (؟) خليفه عباسي در بغداد و المنتصر خليفه فاطمي مصر. مرد پس از شناسايي به مفام داعي اسماعيليه ري مي رسد و براي ديدار با خليفه فاطمي راهي مصر مي شود. يكسال و نيم در مصر مي ماند بعد از مرگ خليفه بر سر جانشيني فرزندانش اختلاف مي افتد ، مرد جانب «نزار» يكي از فرزندان خليفه را مي گيرد ، به ايران مي آيد و دعوت خود را شروع مي كند. بدليل زهد فراوان طرفداران زيادي پيدا مي كند.طرفداراني كه حتي حاضرند در ازاي دستخطي از او مبالغ زيادي بپردازند. به همين ترتيب است كه آن قلعه مستحكم را از حاكم منصوبِ شاه سلجوقي مي خرد: دستخطي به او مي دهد و به او مي گويد اينرا به اين نشاني ببر و پول قلعه را بگير. مرد كه از چنين مرد خشك و زاهدي چشمش آب نمي خورد با نا اميدي كاعذ را به نشاني مي برد و وقتي مي بيند كسي كه نامه برايش نوشته شده آنرا روي چشم مي گذارد و بي درنگ سه هزار دينار به او مي دهد متعجب مي شود.
زاهد مورد نظر كسي نيست جز حسن صباح ، و آن قلعه هم قلعه الموت نزديك قزوين.
با مستقر شدن صباح در الموت دعوت اصلي آغاز مي شود . قلعه هاي مستحكم ديگري را نيز به اختيار در مي آورد. پيروان بسياري پيدا مي كند حتي در بين حكومتيان. ملكشاه سلجوقي كه صباح برايش دردسر شده ، عده اي را براي سركوبش مي فرستد. اين عده ناكام از نفوذ به قلعه الموت باز مي گردند. قلعه نفوذناپذير است و در خود قلعه كشاورزي مي كنند ، بنابر اين غذا وجود دارد و رودي از قلعه مي گذرد ؛ پس آب هم وجود دارد. ساكنان قلعه مي توانند مدتها بدون ارتباط با بيرون زندگي كنند. ملكشاه مي ميرد و صباح با قدرت بيشتري به كارش ادامه ميدهد.
يكي از مهمترين كارهاي صباح تربيت افرادي بنام «فدايي» است.فداييان حاضرند جان خود را فداي پيشوا و رهبر خود كه همان صباح است بكنند. صباح فدائيان را براي كشتن مخالفانش مي فرستد. آنها بسيار خطرناك و نترس هستند . جانشان بهايي است كه براي كاري كه به آنها محول شده مي پردازند و با كسي كه جانش را به ميدان مي آورد نمي شود روبرو شد ، چيزي ندارد كه از دست بدهد. فدائيان به قرباني خود نزديك مي شوند با خنجر بدنش را مي درند، اگر سالم ماندند كه مي گريزند و اگر كشته شدند ، بنا بر قولي كه به آنها داده شده ، به بهشت خواهند رفت . تربيت چنين افرادي كاري بايد باشد ، بس مشكل. چگونه؟ خواهم گفت.
فدائيان ، بسياري از مخالفين صباح را مي كشند. خواجه نظام الملك وزير ملكشاه ، كه از جمله بزرگترين مخالفان صباح است را يكي از همين فدائيان مي كشد. مرگ خواجه ترسي عظيم بوجود مي آورد. همه از اين فدائيان مي ترسند. به همين دليل جانشين ملكشاه ، سپاهي را مي فرستد تا صباح را نابود كنند ، اما آنها نيز كاري از پيش نمي برند. سلطان سنجر ، پادشاه بعدي ، اما ، با اسماعيليان كنار مي آيد. يك فدائي وقتي سلطان در خواب است خنجري را نزديك رختخوابش در زمين فرو مي كند با اين نامه از صباح كه : « دستي كه اين خنجر را در زمين سخت فرو ميكند مي تواند آنرا در بدن نرم سلطان فرو كند.» سلطان نرم مي شود! با صباح كنار مي آيد و صباح بيش از پيش قدرت مي يابد.
چند وقت بعد صباح مي ميرد. او مردي است زاهد ، زاهدي قاتل ، دو فرزندش را بر سر مسائل ديني مي كشد. در مورد اينگونه مسايل با كسي شوخي ندارد. طرفدار بسيار پيدا مي كند. « احتمالا صباح الگوي بن لادن است»
اسماعيليان كه فقهاي سني و افراد عامي آنها را قرمطي مي خواندند طرفداران زيادي داشتند و خلفاي فاطمي مصر در بسط و گسترش اسماعيليه نقش فراوان داشتند. حتي شاعري چون ناصر خسرو بعد از مدتها زندگي در دربار و طي طريق ترقي ، به اسماعيليه گرويد و تا مقام حجت الحق پيش رفت .در مورد اسماعيليه مطلبي خواهم نوشت.
« ادامه دارد » ...