ما دو نفريم...
من و آن يك من ديگر دو نفريم. يكي شاد ، ديگري غمگين . به هزار و يك دليل . گاهي من مي نويسم ، گاهي آن يكي . با هم توافق كرده ايم كه در يك لحظه يكي مان باشيم. بگذريم كه گاهي اين توافق را زير پا مي گذاريم.اما بيشتر مواقع فقط يكي مان در اينجا مي نويسد. مطلب قبلي را آن يك من ديگر نوشته است. من عاشق زندگي هستم و زيبايي هايش .عاشق سحر ها و صداي پرنده هايي كه دم صبح در پارك كنار خانه مان با آوازشان به استقبال خورشيد مي روند . عاشق ستاره ها و جنگل و دريا.
اما آن من ديگر بدبين و افسرده و نااميد است. معتقد است زندگي يك راه تاريك و مبهم است كه مجبوريم از آن عبور كنيم . حتي چند بار به من گفته كه به نظرش تمام تلاش آدمها در طول عمرشان به آن دليل كه نمي دانند چه مي خواهند ، عبث است.حتي همين نوشتن در وب لاگ . اسم خودش را گذاشته گرگ بيابان . و دشمن اساسي آنهايي است كه براي زندگي هدفي مي تراشند. مثلا وقتي آن مطلب را در مورد نفس عميق نوشتيم و نظر دوستي را در قسمت نظرات آن مطلب در مورد اينكه ما هستيم كه به زندگي معني مي دهيم خواند به قدري عصباني شد كه حد ندارد. حرفش اين بود كه هدفي كه ما به زندگي مي دهيم ساخته ذهنمان است و ربطي به واقعيت ندارد.
به نظر او طبيعت در جاي خودش زيباست ، اما زيبايي آن ربطي به زندگي انسان ندارد. مي گويد تا زماني كه انسان جزيي از طبيعت بود خوشبخت بود زيرا جزيي از زيبايي هاي طبيعت بود. به همين دليل عاشق انسانهاي اوليه و نئاندرتالها است چونكه مقهور طبيعت بودند بنابراين بخشي از آن طبيعت بودند.اما حالا كه انسان همه چيز را به هم ريخته و خودش را از آن جدا كرده ،ماشيني و خشك و مدرن شده ، زندگي اش هم از هر زيبايي خالي شده. در اين مورد منهم با او موافقم . راستش وقتي فكر مي كنم و بلايي را كه ما بر سر طبيعت آورده ايم مي بينم ، غمگين مي شوم.يكبار دوستي در نامه اي به گرگ بيابان نوشته بود « چطور زندگي زيبا نيست وقتي مي بيني خورشيد هر روز صبح به تو لبخند مي زند ...» ، آن موقع از معدود مواقعي بود كه ما با هم بوديم ، گرگ بيابان آسمان را به من نشان داد و گفت ببين خورشيد چطور پشت سياهي دودها پنهان است، چطور چنين خورشيدي به ما لبخند مي زند؟
وجودي كه ما روحش هستيم ، براي خودش اسم و رسمي دارد. نامش اهميتي ندارد. مثلا ايكس . اما هر بار يكي از ما در آن وجود است . يكبار من ،طبعا خوشحال است و يكبار گرگ بيابان كه آنموقع ايكس غمگين و افسرده است. بعضي مواقع هر دوي ما با هم كه در آنموقع در وجود ايكس غوغا مي شود . درگيري بين دو نيروي متضاد. و هر دوي ما قدرتي برابر داريم . درست مثل هري هالر قهرمان كتاب هرمان هسه.
آخرين باري كه من و گرگ بيابان در وجود ايكس بوديم ،همان باري است كه داستانش را در مطلب پيش خوانديد. وقتي ايكس در دوراهي اي قرار گرفته بود كه هر انساني احتمالا بر سر آن قرار مي گيرد: ازدواج.
آخرين باري بود كه گرگ بيابان خنديد چون اميدي در او بوجود آمده بود. و زيبايي كه سينا معتقد بود به زندگي دوست كامران در فيلم نفس عميق معني داده را حس كرده بود. اما وقتي شكست خورد باز همان گرگ بيابان غمگين شد. در وجود ايكس باقي ماند. هنوز هم نتوانسته بر آن شكست غلبه كند ،غمگين تر و افسرده تر از هميشه شده است...
توضيح ايكس: « هر چه فكر كردم راهي به جز اين براي روايت يك قصه تكراري پيدا نكردم. خسته تان كردم ، شرمنده. »