Buld Of Your Imaginigs a bower in wilderness ere you build a house within the citywalls. J.K.Jibran

براي همه كس و هيچكس

ما مثل براونينگ چنين مي انديشيم كه : « طعام و شراب براي من تحصيل معني زندگي است» قسمت اعظم زندگي ما بي معني است و در ترديد و بيهودگي هدر مي رود. ما با بي نظميهايي كه درون و بيرون ماست مي جنگيم و مع ذلك حس مي كنيم كه اگر بتوانيم روح خود را بشكافيم يك امر مهم و پر معني در آن پيدا مي كنيم. ما در جستجوي فهم اشياء‌ هستيم. و بقول نيچه: «معني زندگي براي ما اين است كه خود و آنچه به آن بر مي خوريم به روشني و شعله مبدل سازيم» ويل دورانت – تاريخ فلسفه


Contact :Stpwolf@hotmail.com
StpWolf@Hotmail.com

Ali's  book recommendations, reviews, favorite quotes, book clubs, book trivia, book lists

...آرشيو...

...Links...

...BaBeL LibRarY...

Enter Number of Letters


 

چگونه آموختم از نگراني دست بردارم و به گرگ بيابان عشق بورزم
بخش اول:
كرگدن

” دلبستگي موجب رنج است ، چون چنين است مانند كرگدن تنها سفر كن“ « از سخنان بودا ،زماني كه به اشراق رسيد»

هدف اصلي من از نوشتن ، فرار از خودم بود. پناه بردن به دنياي ديگر ، دنياي يك موجود خيالي ، پنهان كردن خودم. اما زماني دريافتم كه نوشتن مواجهه انسان با خودش است. كلمات ما ، ما را در برابر خودمان و ديگران عريان مي كنند ، احساساتمان را ، دنياي درونمان را ، آن چيزهايي كه دوست داريم ديگران در دانستن آن سهيم باشند و نباشند. از مواجهه با خود مي ترسيدم ، پس ديگر ننوشتم. وسوسه ي نوشتن رها يم نكرد. دوباره در قالبي جديد با هويتي كه در قالب يك «گرگ بيابان» پنهانش كرده ام ، اما اينبار نمي خواستم چون ديگر بارها با خودم روبرو شوم ، پس از چيزهايي نوشتم كه از حقيقت گريخته باشم. اما باز به اول دور بازگشته ام ، باز من هستم و خودم ، اينبار فرار نمي كنم ، اين ... من هستم و اين داستان آخرين شكست : خود زندگينامه اي كه از انتها به ابتدا نوشته شده.

راه زندگي ،پيش رويم ، سياه و تاريك بود. كوچكترين روزني ، ذره اي نور هم وجود نداشت. تنها و با پاي خسته در اين راه تاريك قدم بر مي داشتم بدون آنكه بدانم به كجا مي روم. راهنماي من راه بود و من باچشمان باز ي در آن قدم مي گذاشتم كه چيزي را نمي ديدند. كم كم رفتن برايم عادت شد. نديدن هم و راه نديده را رفتن. موانع را فقط وقتي حس مي كردم كه به زمين خورده باشم.اما پشت سرشان مي گذاشتم ، بدون اميد ، بدون آرزو و بدون هر چيزي كه به زندگي معنا مي دهد طي طريق كردم و خسته و نالان و درمانده شدم. رهگذري هم ديده نمي شد . مرهم روحي و راحت رواني . براي من زندگي در رفتن خلاصه مي شد و رفتم با پاهاي خسته و زخمي و زندگي خالي از لذت و راحت.
درست در آخرين لحظه كه آخرين روزنه اميد بسته مي شد ذره اي نور در دوردست پيدا شد. روزنه اي كوچك كه حتما به دنيايي بزرگ و روشن باز مي شد. شعاع باريكي به تاريكي زندگي من تابيده بود. گرمايش را حس مي كردم و هر چيزي را كه پيش از آن حس نكرده بودم ، خنديدم پيش از آنكه كاملا خنديدن را فراموش كرده باشم . و گريستم ، كه پيش از آن چگونه گريستن را نمي دانستم . با تمام ضعف قوا ، اندك نيروي باقي مانده را جمع كردم و به سوي نور دويدم ، باد به صورتم مي خورد و لذتي را در تمام وجودم مي پراكند. دويدم . دستهايم را به سمت نور گرفتم تا آنرا لمس كنم . تنها چند قدم مانده بود . آن قدم ها را بايد بر مي داشتم . دستم را دراز كردم تا بيرون از روزن را لمس كنم . آن سنگ بزرگ زير پايم آمد. براي من زمين خوردن عادي شده بود . پس بر خاستم . اما ديگر روزني پيدا نبود و نوري و ذره اي از گرماي آنهم باقي نمانده بود . باز همان دنياي تاريك و راه بي سرانجام و من خسته تر از هميشه ...


Monday, December 08, 2003
پيشنهاد ، نظر

نقل قول ...

تا مي توانيم نيكي كنيم ، آزادي را از هر چيز ديگر برتر بشماريم و به خاطر اورنگ پادشاهي هم به حقيقت خيانت نكنيم.
 لودويك وان بتهوفن

براي خود در خيالتان خلوتگاهي در بيابان بسازيد پيش از آنكه خانه اي در حصار شهر .بنا كنيد 
ج خليل جبران

حقيقت ما را توانگر نمي سازد ولي آزاد بار مي آورد
ويل دورانت

اي حلزون از قله فوجي بالا برو ولي آرام آرام.
آيزا


For All Seasons ...
Powered by Blogger Weblog Commenting by HaloScan.com