چگونه آموختم از نگراني دست بردارم و به گرگ بيابان عشق بورزم
بخش اول:
كرگدن
” دلبستگي موجب رنج است ، چون چنين است مانند كرگدن تنها سفر كن“ « از سخنان بودا ،زماني كه به اشراق رسيد»
هدف اصلي من از نوشتن ، فرار از خودم بود. پناه بردن به دنياي ديگر ، دنياي يك موجود خيالي ، پنهان كردن خودم. اما زماني دريافتم كه نوشتن مواجهه انسان با خودش است. كلمات ما ، ما را در برابر خودمان و ديگران عريان مي كنند ، احساساتمان را ، دنياي درونمان را ، آن چيزهايي كه دوست داريم ديگران در دانستن آن سهيم باشند و نباشند. از مواجهه با خود مي ترسيدم ، پس ديگر ننوشتم. وسوسه ي نوشتن رها يم نكرد. دوباره در قالبي جديد با هويتي كه در قالب يك «گرگ بيابان» پنهانش كرده ام ، اما اينبار نمي خواستم چون ديگر بارها با خودم روبرو شوم ، پس از چيزهايي نوشتم كه از حقيقت گريخته باشم. اما باز به اول دور بازگشته ام ، باز من هستم و خودم ، اينبار فرار نمي كنم ، اين ... من هستم و اين داستان آخرين شكست : خود زندگينامه اي كه از انتها به ابتدا نوشته شده.
راه زندگي ،پيش رويم ، سياه و تاريك بود. كوچكترين روزني ، ذره اي نور هم وجود نداشت. تنها و با پاي خسته در اين راه تاريك قدم بر مي داشتم بدون آنكه بدانم به كجا مي روم. راهنماي من راه بود و من باچشمان باز ي در آن قدم مي گذاشتم كه چيزي را نمي ديدند. كم كم رفتن برايم عادت شد. نديدن هم و راه نديده را رفتن. موانع را فقط وقتي حس مي كردم كه به زمين خورده باشم.اما پشت سرشان مي گذاشتم ، بدون اميد ، بدون آرزو و بدون هر چيزي كه به زندگي معنا مي دهد طي طريق كردم و خسته و نالان و درمانده شدم. رهگذري هم ديده نمي شد . مرهم روحي و راحت رواني . براي من زندگي در رفتن خلاصه مي شد و رفتم با پاهاي خسته و زخمي و زندگي خالي از لذت و راحت.
درست در آخرين لحظه كه آخرين روزنه اميد بسته مي شد ذره اي نور در دوردست پيدا شد. روزنه اي كوچك كه حتما به دنيايي بزرگ و روشن باز مي شد. شعاع باريكي به تاريكي زندگي من تابيده بود. گرمايش را حس مي كردم و هر چيزي را كه پيش از آن حس نكرده بودم ، خنديدم پيش از آنكه كاملا خنديدن را فراموش كرده باشم . و گريستم ، كه پيش از آن چگونه گريستن را نمي دانستم . با تمام ضعف قوا ، اندك نيروي باقي مانده را جمع كردم و به سوي نور دويدم ، باد به صورتم مي خورد و لذتي را در تمام وجودم مي پراكند. دويدم . دستهايم را به سمت نور گرفتم تا آنرا لمس كنم . تنها چند قدم مانده بود . آن قدم ها را بايد بر مي داشتم . دستم را دراز كردم تا بيرون از روزن را لمس كنم . آن سنگ بزرگ زير پايم آمد. براي من زمين خوردن عادي شده بود . پس بر خاستم . اما ديگر روزني پيدا نبود و نوري و ذره اي از گرماي آنهم باقي نمانده بود . باز همان دنياي تاريك و راه بي سرانجام و من خسته تر از هميشه ...